نقل کرده اند...
چون وفات ابو عبدالله محمد بن الخفیف ره
نزدیک شد به خادم خود گفت:
من بنده ی عاصی و گریز پای بودم....
مرا زنجیر کن و پاهایم را با ریسمان ببند و روی مرا به
سمت قبله کن ومرا بنشان...
شاید که خدای مرا بپذیرد...
بعد از مرگ خادم نصیحت شیخ ابو عبدالله را اغاز کرد
که ناگه هاتفی اواز داد که:
هان ای بی خبرمکن این کار را می خواهی
عزیز کرده ی مارا خوار کنی؟
....
نظرات شما عزیزان: